24.03.2024
بخشی از کتاب ژان سانتوی، اثر ناتمام مارسل پروست:
تابستان بعد، س.، همان دوستی که در برتانی مرا همراهی میکرد و سالها بود ندیده بودمش، به سراغ من آمد و خبر داد که ک. در حال مرگ است و میخواهد چیزی به ما بگوید. س. از من خواست که همراهش به سن-کلود بروم. در راه فهمیدیم که او سل گرفته است و وضعیتش قرار نیست بهبودی پیدا کند. ک. انگار این وضعیت را بی هیچ وهم و غمی پذیرفته بود.
به محض ورود، ک. به ما گفت :" ببینید شما را به چه راه دوری کشاندهام، آن هم جایی که، شما که بیماری مرا میشناسید، هیچوقت فکرش را هم نمیکردید." این را با خنده میگفت. منظورش بیماری تب یونجهاش بود که هیچوقت نگذاشته بود پا به بیرون شهر بگذارد. "دهات! من که انقدر دهات را دوست دارم و فکر میکردم هیچوقت نتوانم در آن زندگی کنم، میبینید که حالا دیگر حالم را خراب نمیکند. هرچند کمی دیر، اما همین که توانستیم پیش از مرگم با هم آشتی کنیم، به اندازهی کافی خوشایند هست. درست مثل اینهایی که سوتفاهمی از هم جدایشان کرده اما در سرشتشان این است که عاقبت با هم سازش کنند. بهرحال، هرچقدر هم که به من بدی کرده باشد، مگر خوبیهایش بیشتر نبودهاند که حالا انقدر دوستش دارم؟" پس از این سرش را به سوی من برگرداند و گفت:" عاقبت، شما که میگفتید دوایی برای تب یونجه من دارید و من که حرفتان را قبول نمیکردم، دیدید چطور همان طبیبی که فکرش را هم نمیکردید مرا درمان کرد؟ میدانید که یونانیها میگویند : مرگ طبیب بزرگ است، زیرا که همهی رنجهایمان را دوا میکند. فکر کنم اطبای ما، با آنچه که از کتابهاشان خواندهام، مرگ را تنها در معنای آسیبشناسانهاش فهمیدهاند. فلیسیته (خدمتکارش) هم همین نظر را دارد، چون شنیدم صبح میگفت " این روزها هنوز اندکی امید داشتم، ولی وقتی دیدم آقای ک. به دهات آمده و نه عطسه و نه سرفهای میکند، با خودم گفتم این بار دیگر آخر کار است، دیگر زیاد طول نمیکشد". و اینگونه بود که مردن تنها حقیقت زندگی من شد. از دیروز صبح، همهی عادتهایی که هیچ چیز در دنیا نمیتوانست از من بگیردشان، دانه به دانه از سرم باز شدهاند، درست مثل این پرندههایی که با یکجور شهود پیشینی از خانهی محتضر پر میکشند و برای همیشه میروند. برای اولین بار بعد از بیست و پنج سالگی، توانستم بدون باز کردن پنجره به خواب بروم، و طبیعت در یک آن کاری با من کرد که مادرم و تمام دعاهای مکررش طی بیست سال نتوانستند. این همان چیزیست که همیشه در طبیعت تحسین کردهام، انگار که توانسته به آسانی مرا به اینطرف و آنطرف بکشاند، آنهم منی که همیشه از مرگ هراسیدهام و در تمام روزهای خوش زندگی یک روز نبوده که رفکر اینکه پذیرفتن ناخوشیهایش برایم غیرممکن است، آزارم ندهد. طبیعت در آخر توانست با نازل کردن شرارت و اندوه و رنجش ناخوشیهای زندگی را برایم دلپذیر جلوه دهد، و این کار را آنقدر خوب انجام داد که حالا من در طلب تمام آن ناخوشیها هستم. هیچوقت خودم به تنهایی نمیتوانستم به این نقطه برسم. و در این نقطه بود که بیش از همه تحسینش کردم".